loading...
بلاگر فارسی
عبدالله رحمان اوغلو بازدید : 407 سه شنبه 1392/11/08 نظرات (0)

        یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرورِ خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند، شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز، درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.

         در این هنگام، باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخۀ خشکی که می رسید، آنرا از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.

         باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.

 

         ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کنی نشانۀ حیاتت، من بودم!!!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 579
  • کل نظرات : 82
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 30
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 126
  • بازدید امروز : 60
  • باردید دیروز : 513
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 60
  • بازدید ماه : 17,005
  • بازدید سال : 90,946
  • بازدید کلی : 974,681